از زبان الفردو شب وقتی می خاستم شب بخوابم همش قیافه اون دختره میاد جلو چشم شاید عاشقش شدم باید فردا برم ازش بخام باهام ازدواج کنه 

صبح که شد رفتم اونجا ازش خاستم که باهام ازدواج کنه 

ونسا : چی واقعا من راستش شاید خانوادت قبول نکنید

الفردو: تو نگران اونش نباش من همه چی یا درست می کنم 

ونسا : خب اگه اینجوری منم قبول می  کنم