الفردو : دیگه نمی خاستم تو اون خونه بمونم از آنجا آمدم بیرون تغیر قیافه دادم و از قصر اُمدم بیرون تو کوچه ها که داشتم می گشتم چشم به یه دختری افتاد که داشت گدایی می کرد رفتم جلو و ازش پرسیدم چرا داری گدایی می کنی به هم گفت چون پدر و مادرشان تو جنگ از دست داده و دیگه چیزی برای خوردن نداره دلم براش سوخت یکم پول تو جیبم داشتم اونارا بهش دادم و از اونجا دور شدم و به سمت قصر راه افتادم 

اون دختره خیلی قشنگ بود ولی حیف که داشت گدایی می‌کرد نمی دونم چرا از وقتی اونا دیدم قلبم داره تند تند میزنه شاید مریض شدم یا شایدم ......

تو همین فکر را بودم که به قصر رسیدم 

مامانم ازم پرسید کجا رفتی چرا دیر امدی من واقعان حوصله نداشتم جوابشا بدم برا همین رفتم تو